عالم فانی . . .
هر که از راه رسید ، قصه ای گفت از این دام فریب
یکی اینگونه که من : قایقی خواهم ساخت
دور خواهم شد از این خاک غریب
دیگری با نفسی گرم و مسیحایی و پاک ، اینچنین خواند که من :
مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک.
من کنون با همه ی بی سروسامانی خویش ، این چنین می خوانم :
ما بدین زندگی سرد و پر داغ جگر محکومیم ، که
بیاییم ، بمانیم ، ولی در دل این عالم فانی ، آنچنان دیر نپاییم ،
ناگزیریم از این درد که خاموش شویم ،
قسمت این است که ما نیز فراموش شویم . . . !!!
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۰ ساعت توسط صحــرا
|
آدمـــک آخر دنیـــــاست بخنـــد !!