هر که از راه رسید ، قصه ای گفت از این دام فریب

یکی اینگونه که من : قایقی خواهم ساخت

                           دور خواهم شد از این خاک غریب

دیگری با نفسی گرم و مسیحایی و پاک ، اینچنین خواند که من : 

مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک. 

من کنون با همه ی بی سروسامانی خویش ، این چنین می خوانم :

ما بدین زندگی سرد و پر داغ جگر محکومیم ، که

بیاییم ، بمانیم ، ولی در دل این عالم فانی ، آنچنان دیر نپاییم ،

ناگزیریم از این درد که خاموش شویم ،

قسمت این است که ما نیز فراموش شویم . . . !!!